ماهی خیال
به هوای پرواز
از تُنگِ سرم بیرون پرید
اما...
در هوای بیرون
در دم جان سپرد!
خب، بیا یکبار دیگر مرور کنیم:
اول، بی خود و بی جهت سر به سرت می گذاشتم. انگار که فقط محض سرگرمی! شیرین زبانی می کردم و تو، فقط می خندیدی. شاید... گفتم شاید، جداً مطمئن نیستم دلیلش فقط همین باشد، شاید همین خنده های دلبرانه تو بود که کم کم مرا واداشت عاشقت شوم. نمیدانم، شاید اخم هایت هم بی تأثیر نبوده. همان وقت هایی که با بعضی حرف های نخراشیده ام پای درازم را از گلیم کوچکم بیرون می بردم. بله. حالا که فکر میکنم حتی همین اخم کردن هایت را هم دوست داشتم. از تو چه پنهان، وقتی که می گفتی: "دیوانه" قند توی دلم آب می شد. به گمانم کم کم فهمیده بودی که دیوانه ات شده ام. وقتی با خجالت پرسیدی: "خسته ای؟ پای چشمت گود افتاده" نگفتم خواب از چشمم رفته است. نگفتم، اما به گمانم خودت فهمیدی. یعنی حتی – شک ندارم – پیش از پرسیدن می دانستی. حالا که فکر میکنم می بینم چه خوب شد که عاشقت شدم، پیش از آنکه بروی! شاید اگر کمی زودتر رفته بودی هنوز طعم گس عشق را نچشیده بودم. آنوقت اگر کسی، جوانی، می پرسید: "عاشقی کرده ای؟" به ظاهر باید پوزخند می زدم اما از درون قطره قطره اشک می شدم.
می دانی؟ دلم برای اخم هایت تنگ شده است "دیوانه". هزار بار هم که این داستان را مرور می کنم می بینم تنهایی ام را فقط تو پر می کنی. با آن خنده های دلبرانه ات. با همین "نبودن"ت حتی، که به هزار "بودن" سر است...
تعلیق وجودی نسل ما از آفتاب تابان هم روشن تر است. به هر حال هیچ عقل سلیمی باورش نمی شود که بچه های هم نسل ما آدمهای سالم و درست و درمانی بار آمده باشند. همه ما یک جایمان کج است. ترس (از عالم و آدم) ، اعتماد به نفسمان را به کلی در هم شکسته است. از مسائل اجتماعی و عمومی بگیر تا حوزه های شخصی و خانوادگی. از اینکه نتوانسته ای شلوار جین بپوشی و با جنس مخالف حتی دو کلام حرف بزنی بگیر تا اینکه اعتراض کنی مثلاً چرا آزادی بیان نداریم (که این آخری هنوز هم جزو چیزهای خنده ناک ماست!) از اینکه ماموری روی دستت رنگ بپاشد که چرا آستین کوتاه پوشیده ای بگیر تا اینکه مثلاً جرأت نداشته باشی توی یک روزنامه یا مجله توسری خورده که صد تا تیراژ هم ندارد یک کلمه از کسی انتقاد کنی. اینها که وجود داشته، کسی هم منکرش نیست. پس اینکه به احتمال زیاد بلایی از این ناحیه بر سر همه ما آمده باشد چندان دور از ذهن نیست. اینها بخشی (اصرار دارم که بگویم "بخشی") از مشکلات ما و یا بهتر بگویم ریشه این مشکلات است. اما مهمتر از ریشه یابی این مشکلات برای من خلاصی از دست آنهاست. حرف درمان نزنیم. و اینکه با ریشه یابی شاید بتوان به درمان رسید. از دید من درمانی نیست. این حرفم را اگر دلت خواست بگذار پای وا دادن. پای خستگی و نا امیدی. به هر حال، ریشه هر چه که باشد درمانی نیست. برای شخص من، اکنون، فقط تسکین و آرامش موقتی اهمیت دارد و اینکه آنقدر این تسکین را ادامه دهم تا عنقریب از ریق رحمت نوش جان کنم و بروم پی کارم. در مورد واژه مقدس خریت که در یادداشت قبلم گفتم، یک نکته را تکرار کنم شاید بد نباشد. یادداشت قبلی ام را اگر با دقت خوانده باشی از لابه لای سطور پیداست که حسرت چیزی که بوده است و نیست و یا حسرت چیزی که می شد باشد و نیست در آن موج میزند. آن "من" – قبل از آنکه خودش را به خریت بزند – انگار اصیل تر از این "من ِ" خر است! انگار یک نگاه از پایین به بالا به آن "من" دارم. انگار که نه، حتماً هم دارم. بحثم بر سر اصالت چیزی نیست (که اساساً اگر بخواهیم گیر فلسفی بدهیم شاید همین کلمه اصالت هم برای خودش دردسری باشد) بحث بر سر این نیست که خودآگاه یا ناخودآگاهِ من به کدام سو تمایل بیشتری دارد که این نگفته پیداست. مگر میشود انتظار داشت عصای موسی به کسی بخورد و تغییر ماهیت بدهد. خدا رحمت کند ملاصدرای عزیز را که اگر بود حتماً میگفت قلب ماهیت که هیچ، جوهر و اصل وجودت هم تغییر میکند! ملاصدرا را که بی خیال بشویم می رسیم به اینکه اصلاً قائل نباش چون قائل نیستم چیزی در من تغییر عجیب و غریبی کرده باشد. یک "من" فلسفی بشود یک "من" شکم گنده بازاری که از صبح پول می شمارد تا شب، آخر شب هم نان داغ می خورد با کباب داغ، همراه ریحان و دوغ، بعد آروغ میزند و شکمش را میخاراند و بعدتر هم روی پشت بام توی پشه بند می خوابد. ببین عزیز، خریت که گفتم یکجور تلقین حساب کن که اگر ماهر باشی و خودت جوگیر خودت بشوی به احتمال زیاد مثل یک مسکّن مدتی آرامت میکند. مثل اینکه واقعاً خودت را توی یک محیط رمانتیک قرار بدهی، کنار دریا، غروب، با یک دختر دست در دست قدم بزنی. توی همچین فضایی – اگر نخواهی مقاومت کنی – احتمال عاشق شدنت زیاد میشود. نود و نُه درصد مردم ما به همین کشکی عاشق میشوند. عاشق می شوند چون وقتی در فضای مشابهی قرار می گیرند تمام عضلات روحشان شل است. فلسفه بافی نمی کنند. اما و اگر نمی کنند. چون و چرا نمی کنند. وقتی جوگیر باشی، وقتی عضلات روحت شل باشد و وقتی بعضی چیزها دست به دست هم بدهد مفت مفت عاشق میشوی. همانطور که مفت مفت هم ممکن است فارغ بشوی. باورت میشود. میدانم که باورت میشود. گاهی چیزی از درونم به "خود"م نهیب میزند: آهای عمو، کجا؟ با این سرعت از خودت دور میشوی که چه؟ چیزهای عزیز زندگیت را به چه بهایی می فروشی؟ چوب حراج زده ای به همه محتویات درونت که کجا را بگیری؟... از این حرفها. میدانم که باور میکنی. چیزی آن زیر هنوز زنده است. مثل یک ققنوس شاید. شاید هم نه. مثل آتش زیر خاکستر. شاید هم نه. مطمئن نیستم. اما این نهیب چقدر زور دارد؟ چقدر امتداد دارد در زمان؟ شاید اوایل، هفته ها توی مغزم می کوبید. و بعدترها چند روزی و حالا هر چند هفته یکبار و شاید تا مدتی دیگر سالی یک لحظه. آن هم شاید! حالا، گاهی (فقط گاهی) یادم می آید که ماجرا از چه قرار بوده. شاید به اندازه همان "گاهی" هم حسرتی بخورم. اما بعد.... فراموش می کنم. همه چیز را. فلسفه و موسیقی و شعر و داستان و همه چیز را. فراموشی به معنای به خواب رفتن. گاهی مریض که می شوی یک آمپول آرامبخش خواب آور بهت میزنند که بخوابی و درد را به حال خودش بگذاری. حالا فکر کن مریضی ات هر چقدر هم که حساب کنی متعالی باشد. مشکل من پستی و بالایی و شأن زندگی نیست. مشکل من حسی است که نسبت به آن داریم. اگر یک نویسنده تراز اول دنیا باشم که اتفاقاً خدمات شایانی هم به فرهنگ و انسانیت کرده باشم. اگر روشنفکری باشم که برای آزادی ملتم تمام عمرم دربدر و اسیر و زندانی بوده باشم. اما اگر ناشاد باشم چه سودی برده ام؟ سخیف نبین ظاهر این حرفها را. اصل حرفم را بگیر. به دَرَک که ملتی در اسارت است یا نیست. به دَرَک که فرهنگ بشر و اساساً بشریت به لجن کشیده شده است. به دَرَک که فرزندانم توی کثافت زندگی خواهند کرد. هرچند که اگر اینها دغدغه های من باشند برای رهنمون شدن خودم به یک شادی درونی (ولو همراه با فلاکت ظاهری) درست و به جا بودنش را قبول دارم. ممکن است کسی زیر شلاق باشد اما ته دلش خوشحال از اینکه شلاق خوردنش ثمری دارد. عالی. رمز شادی همین است. راستش را بخواهی در مورد شخص خودم هرگز نتوانستم یک عمر، متعالی بودن را در ازای فلاکت زندگی روزمره توجیه کنم. آدمها متفاوتند. نه اینکه آن "من" اصیل نباشد. که هست. حرفم این است که در چالش با خودم لذت ها را مزمزه کردم و توی ترازو گذاشتم بعد تصمیم نهایی را گرفتم: لذت گوش کردن به موسیقی واگنر در یک اتاق خلوت (در عین حال که کِرخ و سست و بی حال روی تختم افتاده ام و احتمالاً به بدبختی هایم فکر میکنم) در برابر لذت فکر نکردن به بدبختی هایم در حالیکه خوش و خندان در میان جمع دوستان به آهنگ "ساسی مانکن" گوش میکنم!
خلاصه اینکه آن خریت که گفتم یک خریت خودخواسته است که به مرور در تو رسوخ میکند و سعی میکند توی تمام روزنه های روحت وارد شود. گیرم که همه جا را تسخیر نکرد. گیرم که گاهی فیلَت یاد هندوستان افتاد. گیرم که گاهی حسرت خوردی. خب، چه غم؟ این "گاهی" ها چقدر زندگی را برایت دشوار میکند؟ از من می پرسی؟ خیلی کم. اما از سوی دیگر، اگر تن به پفیوزی بدهی، اگر بخواهی (با تمام وجودت) که خر باشی، چه درصدی از عمرت را آسوده ای؟ تقریباً تمامش را. مثل یک آمپول آرامبخش و خواب آور که در اوج درد به دادت میرسد. چشمهایت سنگین میشود. شیرینی یک خواب راحت و آسوده زیر دندانت می آید. و تو میخوابی. فارغ از هر دغدغه و اندیشه که لحظه ات را خراب کند. فقط کافی است اجازه بدهی این معجون معجزه گر در رگهایت جاری شود. خریت را می گویم. اوایل، واکنش نشان میدهی. از خودت بدت می آید. فکر میکنی مثل زن بدکاره ای که تن فروشی می کند روحت را فروخته ای. فروخته ای به شیطان. به حماقت، به سطحی گری، به حیوانیت. فروخته ای به همه آن چیزهای زشتی که یک عمر مذمتشان کرده ای. اما بعد... هر روز که میگذرد مزه اش بیشتر زیر دندانت می آید. گاهی لازم نیست دهانت شیرین باشد، شاید فقط کافی است بعد از عمری تلخ بودن فقط یک لحظه هیچ مزه ای به دهانت نیاید. آنوقت می بینی که این امر عدمی (این "هیچ") از هر چه شیرینی، شیرین تر است.
درست است که وقتی میوه درخت آگاهی را خوردی مسیر برگشتی به دوران جهالت گذشته نیست اما با کمی تمرین امکان این هست که خودت را به خری بزنی و بعد آنقدر در این نقشت خوب تمرین کنی تا یک روزی واقعاً و از صمیم قلبت احساس کنی که خری! بله. شک ندارم که حتی آنروز هم در لحظاتی با خودت خلوت که میکنی یاد آن درخت نکبت می افتی و شکری که یک روزی ناغافل خورده ای، اما فقط لحظاتی. باور کن دوست من، سالهاست دارم خودم را به خری میزنم و این روزها دیگر بندرت یادم می آید که روزی میوه کال آن درخت کذایی را گاز زده ام. حالا بیشتر وقتها توهم میکنم دارم تصمیم میگیرم. توهم میکنم دارم سرنوشتم را رقم میزنم. با این توهم شاد میشوم که چه کار خوبی کردم فلان جا رفتم یا نرفتم. بیا به آدمهای خرف و احمقی مثل من از زاویه همدلی نگاه کن. اینکه فلانی یک روزی تولستوی میخواند، چیز می نوشت، ساز میزد، بحث های آتشین می کرد، از رشته مهندسی رفته بود فلسفه غرب میخواند... اینکه همین فلانی الآن به خر بودنش افتخار میکند. به اینکه در غالب اوقات نمی فهمد. چون نمی خواسته که بفهمد. اصلاً بفهمد که چه؟ اینهمه فهمیدند و رفتند زیر گِل چه گُلی به سر دیگران زدند؟ این را اگر دلت خواست بگذار پای یک طغیان، یا حتی یک عقب نشینی یا شاید دست بالا، بگذار پای بی غیرتی. حالا آنقدر به خر بودنم می نازم که "بی غیرتی" هم معنی قدیم و قیصری اش را برایم از دست داده. مَخلص کلام: در طول این سالها به این نتیجه رسیده ام که یا تا آخر عمرت باید طعم گس (اما وسوسه انگیز) آن میوه گندیده را که خورده ای مزمزه کنی و آنقدر درد شیرین(!) آگاهی را تحمل کنی تا بروی توی گور، یا یکبار برای همیشه تصمیم بگیری از اینجا به بعد زندگی ات در نقشی فرو بروی که میدانی هیچ ارتباطی به "خود" تو ندارد. نقشی که به احتمال زیاد (و اگر ذاتاً هنرپیشه ای زیرپوستی باشی) پس از چند وقت "خود" تو را تسخیر میکند، استحاله ات میکند و از تو چیزی می سازد جز اینکه الآن هستی. چندش آور شد نه؟ بنظرم معنای زندگی کمتر از این چندش آور نیست.
مهم این نیست که کدام راه را میروی. مهم این است که وقتی رفتی تبعاتش را هم بپذیری. نمی شود توی دریا قدم گذاشت و خیس نشد. نترس که چیزی را از دست بدهی. نترس که روزی خودت به خودت نهیب بزنی که: "هُش، بدبخت به کجا میروی؟" نترس که روزی دوستی پشت سرت یا حتی توی روی خودت شماتت کند و پوزخند بزند و بگوید به حضیض حیوانیت سقوط کرده ای. "دیگری"، دست بالا را که بگیری فقط بخش کوچکی از مجموعه شرایط و احوالی به حساب می آید که ما را به مسیری سوق میدهد. آنچه اصیل است "احساس در لحظه" توست. اگر خوب است، عالم و آدم به دَرَک. اما اگر بد است وای به حالت که ملعبه و مضحکه عالم و آدم شده ای! من وقتی خرم، آن “من”ی نیستم که قبلاً بودم. آن “من”ی نیستم که این یادداشت ها را می نویسد. در این لحظه و در این وقت حسرت خوار هستم. به همین دلیل است که همیشه در نوشته هایم نگاه از پایین به بالا دارم به “من”. اما وقتی این یادداشت را نوشتم، یک نفس عمیق می کشم، مدتی در برزخ سپری میکنم و بعد در ناخودآگاهم به خودم میگویم: "خب، کجا بودیم؟ آها، این کار را باید بکنم، این ماموریت را باید بروم، این ماست را باید بخرم، این مسافرت هم باید بروم" دقیقاً در زمانی که این کارها را میکنم نه نیچه به ذهنم می آید نه هیدگر و نه مارسل پروست! نه فکر میکنم روزی میخواستم نویسنده بزرگی بشوم و نه به اینکه سنتورم چرا ناکوک شده! می بینی که هیچ تناقضی نیست.همه این استدلال کردن ها هم عادتهای باقی مانده از یک “من” قدیمی است که کم کم دارد به دَرَک واصل میشود. “من” قدیم، مدام فکر میکرد، مدام با همه چیز کلنجار می رفت، مدام حسرت میخورد، مدام می خواست همه چیز را تغییر بدهد. این “من”، در حال احتزار است. چیز زیادی ازش نمانده. از این دایره که بیرون بروی، هیچِ مطلق را می بینی. یک “من” که هیچِ مطلق است. و باور کن که هر چه بگویم در شرایطی نیستی که لذت هیچ بودن را درک کنی. لذت خلسه و بی خبری از دنیا. یکی میگوید: خبر داری فلان میلیارد تومان اختلاس شده؟ با تعجب میگویم: نه، کی؟ یکی می پرسد: بنظرت نتیجه مذاکرات هسته ای چطور میشود؟ پوزخند میزنم و میگویم: برو بابا حال نداری. مذاکرات هسته ای سیخی چند؟! مرد که باشی، احساس مردانگی ات بهت فشار می آورد و مجبوری مدام دنبال جواب خواسته هایش باشی. اما اخته که شدی تکلیفت از این بابت روشن است. غلاف میکنی و به زندگی ات میرسی. زندگی، “من” را اخته کرد و حالا تکلیفم با خودم روشن است. خیلی تمرین کردم که از گفتن این حرفها ابایی نداشته باشم. خیلی. سخت است برای یک مرد که اعتراف به اختگی کند و اتفاقاً بگوید در غالب اوقات از این وضع بسیار هم خوشحالم. اما هر کار سختی با تمرین و ممارست درست میشود. این را زندگی بهم یاد داده. اولش وحشتناک است، بعد سخت میشود، بعد کمی سخت و بعدتر بی تفاوت. چند سال زمان می برد تا خودت با دست خودت، خودت را اخته کنی. اما اعتراف میکنم هنوز هم کار دارم. همین یادداشت ها که می نویسم یعنی اینکه آن “من” لعنتی کماکان نفس می کشد. وگرنه ناغافل ناپدید می شد، نه چیزی می نوشت و نه چیزی می خواند و تو هم خسته میشدی و میگفتی: به دَرَک، برو به جهنم!
حس میکنم چهل ساله توی یه قطار نشستم و قطار هم توی یه تونل تاریک داره حرکت می کنه. یادم نمیاد قبل از اینکه وارد تونل بشم روز بود یا شب، اما همش امیدوارم وقتی از تونل خارج میشم نور روز رو ببینم. از اینهمه سیاهی و تاریکی کلافه شدم...
شرلی آخرین جرعه گیلاسش را بالا رفت و در حالی که به میز خیره شده بود گفت: وقتی می خواستمت نبودی
برایان سعی کرد دست شرلی را در دست بگیرد اما شرلی با بی اعتنایی دستش را کشید. برایان به چشمهای شرلی نگاه کرد که هنوز به میز کثیف و شلوغ خیره مانده بود.
برایان: بودم، ولی تو منو نمی دیدی. وقتی سر به سرت میذاشتم داشتم حالیت می کردم کنارتم. وقتی اذیتت می کردم امیدوار بودم بفهمی چرا از بین اونهمه آدم فقط تویی که اذیتت می کنم.
شرلی با پوزخند گفت: حالا به خودت نمیگی ایکاش مثل آدم بهم میگفتی؟
برایان: نه. چون ممکن بود با بی رحمی جوابم کنی و اون وقت حتی این خاطره خوش هم دیگه برام نمی موند.
شرلی گیلاس خالی را به لب برد و یکی دو قطره ته آن را نوشید. انگار که بغض کرده باشد لبش می لرزید.
شرلی: حتماً هم این کارو می کردم. اما...
برایان به چشمهای شرلی زل زده بود. شرلی چشمهای نمناکش را از او دزدید و آهسته ادامه داد: اما باید می فهمیدی که جواب کردن و عذاب دادن تو بخاطر این بود که همیشه.... واقعاً می خواستمت دیوونه!
بخشی از داستانی که هرگز نوشته نشد!
/**/
اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده .....
شک نکن که فقط یه الافه و هیچ درگیری عشقی با کسی نداره! واقعیت اینه که هر کسی با تخیلات مرسوم نسل خودش بزرگ میشه و بندرت پیش میاد که تغییرات زمانه رو بدرستی درک کنه. باید قبول کرد که عشق و عاشقی - اونطور که جوون های هم نسل ما یا قبل از ما می فهمیدن - مدتهاست از بین رفته و حالا فقط توی خاطراتمون وجود داره. عاشق امروزی خجالتی نیست. عاشق امروزی مدعی و طلبکاره. امروز وقتی عاشق میشی خیلی بدیهی می دونی که در اسرع وقت به عشقت برسی (حتی اگه خود عشقت مخالف باشه!) اصلاً چه معنی میده آدم چیزی بخواد و دیگران یا طبیعت مخالف باشن؟ بچه های امروز که از وقتی چشم باز می کنن با اولین اخم، همه چی براشون فراهم میشه (مبادا که خدای نکرده عقده ای بار بیان!) از عالم و آدم طلبکارن. از معلم، پدر، مادر، همسایه، رفیق .... و حتی عشق. اینه که عاشق امروزی بجای اینکه به درخت تکیه بده و در غم فراق معشوق اشک بریزه، پاشنه های کفش آدیداسش رو ور میکشه و مستقیم میره سینه به سینه پدر معشوق می ایسته بعد با صدای دو رگه ش که هنوز بین نوجوونی و مردونگی بلاتکلیف مونده وسط کوچه تهدیدش می کنه که اگه یه بار دیگه مزاحم ارتباط اونا بشه با دخترش فرار میکنه جایی که هرگز دستش بهشون نرسه! عاشق امروزی برای اظهار عشق به دختر محبوبش با یه قیافه خسته و داغون میگه که دیشب تا صبح پنج تا لیوان مشروب خورده یا مثلاً یه پاکت سیگار کشیده. دختر هم بر خلاف دخترهای عقب افتاده (!) قدیمی، نه تنها از این موضوع منزجر نمیشه که حتی قند توی دلش آب میشه و احیاناً میگه: آخی، نازی!
این روزا عاشق و معشوق نامه نمی نویسن (اوووووه، کی میتونه دو هفته صبر کنه یه نامه بره و جوابش بیاد؟!) این روزا با اس ام اس، حتی توی (معذرت میخوام) دستشویی هم میشه اظهار عشق کرد! پشت فرمون ماشین، توی چال مکانیکی، وسط یه پالایشگاه، توی رختخواب، پشت چراغ قرمز،... جایی نیست که ایرانسل آنتن نده. و هر جا ایرانسل هست،عشق هم هست!
این روزا اگه فقط یه عشق داشته
باشی بهت میگن اُسکُل! اگه دو تا داشته باشی میگن ترسو، با سه تا داری راه می افتی
ولی با چهارتا یا بیشتر میشی یه آدم نرمال، میشی یه آدم امروزی و متجدد، نه مثل
عقب مونده ها که احیاناً اگه بخوای تجسمشون کنی یه سیبیل نازک پشت لبشون دارن و
پاچه شلوارشون گشاده و موهاشونم آب شونه میکنن!
این روزا عاشقا گردنشون کلفته، از گوشه چشم نگاه نمی کنن، سرشون پایین نیست،
صداشون نمی لرزه.... این روزا عاشقا همه چی رو حق مسلم خودشون می دونن، از انرژی
هسته ای بگیر تا عشق افلاطونی!!!
/**/
پیرمرد عصازنان از کنارم می گذشت. جعبه خرما را نزدیک بردم و تعارف کردم.
ایستاد. یکی برداشت.
گفت: خدا رحمت کنه
گفتم: خدا همه اسیران خاک رو بیامرزه
خندید. به قبرها اشاره کرد و گفت: اونا که رفته ن. "اسیر خاک" ماییم که هنوز
هستیم و جرأت نداریم دل از این خاک بکنیم!
خرما را به دهانش گذاشت و عصازنان دور شد.
من ماندم با جعبه خرما در دست که دیگر مطمئن نبودم برای طلب آمرزش چه
کسی بود!
ملال. این روزها چه بسامدی دارد این کلمه در زندگی من! به گذشته نه چندان دور که نگاه میکنم همه چیز را سر جای خودش می بینم: دلتنگی بود، اما پوچی نه. امید، حتی در بدترین شرایط مثل آتش زیر خاکستر حضور داشت و اطمینان از حضورش به زندگی معنا می داد. اما حالا ...
چیزی انگار باید باشد که نیست. "آینده" چنان موهوم و گنگ است که گویا چهره اش را از پشت هزاران سال غبار می بینی. بزرگترین طرح ها و نقشه ها بزودی رنگ می بازد و اهمیتش به چیزی در حد صفر تنزل می یابد. آنقدر بی ارزش و مضحک میشود که کمترین انگیزه ای برای حرکت کردن و به چیزی رسیدن در تو بوجود نمی آورد. حاصلش همین رخوت و سکونی ست که در آن دست و پا میزنم...
کاش روح آدمیزاد هم به سادگی موتور اتوموبیل بود! می رفتی مغازه "مکانیکی روح" و میگفتی: "مدتی است شتابم کم شده. در سر بالایی های زندگی کم می آورم. وقتی هوای زندگی کمی سرد می شود دیر روشن میشوم و تازه وقتی هم که روشن میشوم مدام باید گاز بدهم چرا که در غیر اینصورت پت پت میکنم و خاموش میشوم..." آنوقت، آقای مکانیک روح، سرشمع های روحت را تمیز می کرد، پلاتینش را تنظیم می کرد. نگاهی به باطری می انداخت و می گفت: "سر حال شد. درست مثل روز اول تولدش. قابلی ندارد. مهمان ما باشید. میشود ده هزار تومان"! خلاص. و تو، روحت را برمی داشتی و مثل بچه هایی که کفش نو به پا کرده اند توی کوچه پس کوچه ها و خیابان ها قیقاج می رفتی. پایت را روی پدال گاز فشار می دادی و سرعت شگفت آور روحت را به رُخ دیگران می کشیدی...
کاش، کسی دستی به سر و گوش روح خسته ام میکشید ...
دوست ناپیدای من
همو که چراغی می افروزد
و یا
دست کم شمعی
بر مزار خاطره ای دور
اما زنده...